ماجرای طنز
روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:
گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم
میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه !!
به معتادی گفتند با 45 و 46 و 47 و 48 جمله بساز. گفت : چلا پنجه می کشی؟ چلا شیشه می شکنی؟ چلا هف نمی زنی ؟ چلا هشتی ناراحت؟
اصغرآقا اواخر عمرش به زنش گفت : خانم جان بعد از رفتن من به من خیانت نکنی که استخوانهام تو گور بلرزه ! زنش هم گفت چشم. مدتی بعد مرد به خواب زنش آمد و گفت : تو اون دنیا به من می گن اصغر ویبره!
غضنفر رفت مغازه وگفت ببخشید شما از اون کارت پستال ها دارید که نوشته : عزیزم تو تنها عشق من هستی؟ مغازه دار گفت بله داریم. غضنفر گفت پس 16 تا از اون کارتها رو محبت کنید!
پسری از سربازی برای پدرش این طور تلگراف زد : " من کاظم پول لازم " پدرش هم در جواب گفت : " من تراب وضع خراب !"
غضنفر ماه رمضان زولوبیا گرفته بود و گذاشت رو طاقچه و بعد مشغول نماز شد. یه دفعه متوجه شد پسرش سراغ زولوبیاها رفته. موقع قنوت گفت : ربنا آتنا فی الدنیا الحسنه ... کسی به زولوبیا دست نزنه!
مردی بدهی و قرض زیاد داشت رفت ماشین مدل بالا خرید! زنش پرسید : آخه مرد با این وضعی که ما داریم چه وقت ماشین مدل بالا خریدن بود؟ مرد گفت : ماشینو خریدم تا سریع تر بتونم از دست طلبکارها فرار کنم!!!
یه بار بچه ای از پدر خسیسش ده هزار تومان پول خواست . پدر گفت : چی ؟ نه هزار ؟ هشت هزارو می خوای چه کار؟ تو هفت هزار هم زیادته چه برسه به شش هزار! بابام به من پنج هزار نداده که حالا من به تو چهار هزار بدم. حالا سه هزارو می خوای چی کار؟ دوهزار کافیه ؟ بیا این هزار تومنو بگیر.بچه می شماره می بینه پانصدتومنه!!!
ملانصرالدین داشت سخنرانی می کرد که : هرکس چند زن داشته باشد به همان تعداد چراغ در بهشت برایش روشن می شود. ناگهان در میان جمعیت ، زن خود را دید. هول کرد و گفت : البته هرگز نشه فراموش لامپ اضافی خاموش.
به دلیل زیاد بودن طنزها لطفا به ادامه ی مطلب بروید.
* دریا برای صرفه جویی در آب، کمتر موج می فرستد.
* روزگار غریبی است. یکی در آبپاش گلاب دارد و یکی در گلاب پاش آب هم ندارد!
* فکرهایم تابعیت مغزم را از دست دادند.
* ساز شکسته را در دستگاه سکوت کوک می کنم.
* سیب به درخت چسبیده، به قانون نیوتن دهن کجی می کند.
* از دودلی خسته شده بودم، یکی از آنها را یدکی نگه داشتم.
* زنبور تنها پزشکی است که بدون معاینه به مریض آمپول می زند.
جملات کوچک به سبک انسانهای بزرگ!
غروب از قایمباشک شب و روز خسته شد. برای اینکه آدم خوشبینی شود، بینیاش را عمل کرد. نگاهش آنقدر یخ بود که وقتی نگاهم کرد، از شدت سرما لرزیدم. در روز بارانی چتر الگوی فداکاری است. ضبط از صدای بلند نوار سردرد گرفت. عکس توقف زمان است. آسمان به زمین آمد دید خبری نیست. آلبالو گران بود، چشمانش انگور میچید. هر لقمهای را که فرو میدهم، معدهام فریاد میزند: خوش آمدی! وقتی میخواهم حرف پنهانی بزنم، گوشهایم را میگیرم. برای اینکه حرفهای بزرگی بزنم، دهانم را زیر میکروسکوپ میگذارم. لطیفه های از آب گذشته!!! در اتوبوس اتوبوس طبق معمول خیلی شلوغ بود. مسافری عصبانی به آقای چاقی که پهلویش ایستاده بود، گفت آقا! ممکن است هل ندهید! مرد چاق با اوقات تلخی گفت: هل نمی دهم، دارم نفس می کشم. در استخر فیلی در استخری شنا می کرد. مورچه ای سر رسید و گفت: بیا بیرون کارت دارم. فیل از استخر بیرون آمد. مورچه نگاهی به فیل انداخت و گفت: برو توی آب. فقط می خواستم ببینم اشتباهی مایوی من را نپوشیده باشی. چشم نخوردن جلال: سعید، چرا معلم شما این قدر به تخته سیاه می زند؟ سعید: خوب معلوم است! برای این که ما دانش آموزان چشم نخوریم! عینک دودی روزی مردی با عینک دودی کنار دریا می رود و می گوید: چقدر نوشابه سیاه! شیوه مطالعه اولی:« کتابی را که بهت دادم خواندی؟» دومی: «بله، آخرش خیلی خوب بود.» اولی:« اولش چه طور بود؟» دومی: «هنوز اولش را نخوانده ام.» تاریخ سیب زمینی معلم به دانش آموز:« بگو ببینم! سیب زمینی از کجا پیدا شد؟» دانش آموز:« از زمانی که اولین سیب از درخت به زمین افتاد.» آرزو سعید از دوستش، خسرو، می پرسد: «دلت می خواست جای چه کسی بودی؟» خسرو جواب می دهد: «جای تو.» سعید با تعجب می پرسد: «چرا جای من؟» خسرو جواب می دهد: «برای این که دوست نازنینی مثل خودم داشته باشم.» قوه بینایی اولی:« به نظر تو، هویج باعث تقویت بینایی می شود؟» دومی: «حتما، چون تا به حال هیچ خرگوشی را ندیده ام که عینک زده باشد.» در کلاس ریاضی معلم: «مریم! اگر هم شاگردی ات، سارا، هزار تومان به تو بدهد و دوباره پانصد تومان دیگر هم بدهد، در مجموع چه قدر پول خواهی داشت؟» در همین موقع سارا با عصبانیت می گوید:« اجازه! ببخشید، از کیسه خلیفه می بخشید؟! » آرزوی بهبود روزی شخصی به عیادت دوستش رفت و احوالش را پرسید. دوستش گفت:« تبم قطع شده است، اما گردنم هنوز درد می کند.» آن شخص گفت: «ناراحت نباش، امیدوارم آن هم به زودی قطع شود!» علت پسر از مادرش پرسید: «مادر جان! توی این شیشه روغن موی سر بود؟» مادر با خونسردی جواب داد: «نه، چسب بود، چسب مایع.» پسر با وحشت گفت: «حالا فهمیدم چرا هر کاری می کنم، نمی توانم کلاهم را از سرم بردارم!» راه حل اولی:« اگر تلویزیونم روشن نشد، چه کار کنم؟» دومی: «هلش بده، بگذار کانال دو.» شکار شیر اولی: «یک روز به یک شیر حمله کردم و دمش را بریدم.» دومی:« پس چرا سرش را نبریدی؟» اولی:« آخر قبل از من، یک نفر دیگر سرش را بریده بود. » توصیه مادرها مادر: «پسرم! باز هم که با امید دعوا کرده ای! مگر نگفتم هر وقت عصبانی شدی، تا ۵۰ بشمار تا عصبانیتت تمام شود و دعوایت نشود؟» پسر:« بله مادر جان! گفته بودید، اما مادر امید به او گفته بود که فقط تا ۳۰ بشمارد!» حادثه یک روز یک نفر از کنار دیوار می گذرد، یک کاغذ به سرش می خورد و می میرد. مردم می آیند و کاغذ را باز می کنند، می بینند توی آن نوشته: دو تا آجر. قصه تکراری روزی روباهی می رود پیش کلاغی و می گوید:« به به. عجب دمی، عجب پایی!» کلاغ با خونسردی می گوید: « کجای کاری بابا! من خودم دوم راهنمایی ام.» بی سوادی پسر به پدرش گفت:« پدرجان! چرا بعضی از آدم ها این طوری حرف می زنند، مثلاً می گویند فرش مرش، کتاب متاب، اسباب مسباب؟ » پدر با خونسردی جواب داد:« پسرم! این کار آدم های بی سواد می سواده!» خبر بد پدر به پسرش گفت: «راستی صبح چه می خواستی به من بگویی » پسر با شرمندگی:«نمی خواهم شما را بترسانم ، ولی امروز صبح معلم ریاضی مان گفت که از این به بد هر کسی مسأله ریاضی را غلط حل کند ، تنبیه می شود» غربت یک نفر می خواهد برود خارج و با خودش سه کیلو قند می برد. از او می پرسند:« اینها را کجا می بری؟» می گوید:« آخر شنیده ام غربت تلخ است.» احوال پرسی اولی: «حالت چه طور است؟» دومی:« خوب است. تازه موکتش کرده ام.» وارونه فردی میخی را سروته روی دیوارگذاشته بود و می کوبید. میخ در دیوار فرو نمی رفت. دیگری که شاهد این ماجرا بود، گفت: «چه کار می کنی؟ این میخ که برای این دیوار نیست. این میخ برای دیوار روبه روست.» لاف زنی روزی یک شخص لاف زن با یک آدم قوی هیکل دعوایش می شود. قبل از هر حرکت لاف زن، مرد قوی هیکل چند تا مشت به او می زند و پرتش می کند. آدم لاف زن در حالی که نفسش بالا نمی آید، به جمعیتی که مشغول تماشا هستند می گوید: «شما می گویید چه کارش کنم؟» مسابقه فوتبال ناظم:« چرا این قدر دیر به مدرسه آمدی؟» دانش آموز:« آقا اجازه! من داشتم خواب یک مسابقه فوتبال می دیدم. چون بازی به وقت اضافه کشید، ناچار شدم خواب بمانم تا نتیجه آن معلوم شود.» در کلاس علوم معلمی در کلاس علوم از دانش آموزی پرسید:« با دیدن پای این حیوان، نام حیوان را بگو.» دانش آموز هر چه به پایی که در دست معلم بود نگاه کرد، نتوانست پاسخ دهد. معلم پس از مدتی گفت: «بگو اسمت چیه تا برایت یک صفر بگذارم.» دانش آموز پایش را از کفش درآورد و گفت: «خب، شما هم از روی پای من بگویید اسمم چیه.» راننده ناشی شخصی که تازه ماشین خریده بود به تعمیرگاهی رفت و به مکانیک گفت: «آقا، لطفاً ببینید این ماشین چه اشکالی دارد که مدام به درو دیوار می خورد.» نظر یادتون نره!!!! هاهاها...!!! دست پخت از یک نفر که با پا غذا درست می کرد پرسیدند: «چرا با پا آشپزی می کنی؟» جواب داد: «آخر دست پختم خوب نیست.» در تیمارستان رئیس تیمارستان به یکی از مراقب ها می گوید: «من در این جا از همه راضی هستم، فقط دیوانه ای هست که اصرار دارد من برج ایفل را از او بخرم.» مراقب می گوید: «خب، چرا نمی خرید؟» رئیس تیمارستان می گوید: «آخر پول ندارم. اگر داشتم، حتما می خریدم.» در کلاس ریاضیات معلم به دانش آموز: اگر تو ۲۰۰ تومن پول داشته باشی و برادرت ۵۰ تومن آن را بردارد، چه قدر پول برایت می ماند؟ دانش آموز:« ۳۰۰ تومن.» معلم با عصبانیت:« ۳۰۰ تومن؟!» دانش آموز: «چون آن قدر گریه می کنم تا پدرم ۱۵۰ تومان دیگر هم به من بدهد!» خواب اولی: «من خواب دیدم رفته ام مسافرت.» دومی: «من هم خواب دیدم که یک غذای خوشمزه خورده ام.» اولی:« تنهایی؟ پس چرا من را دعوت نکردی؟» دومی: «می خواستم دعوتت کنم، ولی گفتند رفته ای مسافرت.» طرفداری دو شکارچی با هم صحبت می کردند. اولی پرسید:« اگر خرسی به تو حمله کند، چه می کنی؟» دومی: «با تفنگ شکارش می کنم.» اولی: « اگر تفنگ نداشته باشی، چه؟» دومی:« می روم بالای درخت.» اولی:« اگر آنجا درخت نباشد، چی؟» دومی: «خب، پشت یک صخره پنهان می شوم.» اولی: «اگر صخره نبود، چه؟» دومی:« توی گودالی دراز می کشم.» اولی: «اگر گودال هم نبود؟» در این موقع، شکارچی دوم عصبانی شد و گفت: «داداش! بگو ببینم، تو طرفدار منی یا خرسه؟! پشیمانی شبی ملانصرالدین خواب دید که کسی ۹ دینار به او می دهد، اما او اصرار می کند که ۱۰ دینار بدهد که عدد تمام باشد. در این وقت، از خواب بیدار شد و چیزی در دستش ندید. پشیمان شد و چشم هایش را بست و گفت: «باشد، همان ۹ دینار را بده، قبول دارم.» لطیفه های ملا نصرالدینی علت جنگ شخصی از ملا پرسید: می دانی جنگ چگونه اتفاق می افتد؟ ملا بلافاصله کشیده ای محکم در گوش آن مرد می زند و می گوید: اینطوری! راه گم کرده ملا خود را از دست طلبکاران به مردن می زند، او را شستشو داده کفن می کنند و در تابوت نهاده به طرف گورستان می برند تا دفن کنند اما تشییع کنندگان راه قبرستان را گم می کنند و هر چه می گردند موفق نمی شوند به یافتن راه، ملا که طاقت خنگی آن ها را نداشت از میان تابوت بلند شد و گفت راه قبرستان از آن طرف است! کندن بال مگس ملا در اتاقش نشسته بود که مگسی مزاحم استراحتش می شود، مگس را می گیرد و یک بالش را می کند. مگس کمی می پرد دوباره مگس را می گیرد و بال دیگرش را هم می کند. او می گوید: بپر ولی مگس نمی پرد. به خود می گوید: به تجربه ثابت شده است اگر دو بال مگس را بکنید گوش او کر می شود! عقل سالم زن ملا به عقل خود خیلی می نازید و همیشه پیش شوهرش از خود تعریف می کرد. روزی گفت: مردم راست گفته اند که دارای عقل سالم و درستی هستم. ملا جواب داد: درست گفته اند چون تو هرگز عقلت را به کار نمی بری به همین دلیل سالم مانده است! ها، ها، ها ...! نصیحت پدرانه پدر:« پسر جان! وقتی من به سن تو بودم، اصلاً دروغ نمی گفتم.» پسر:« پدرجان! ممکن است بفرمایید که دروغگویی را از چه سنی شروع کردید؟» موش مردگی یک نفر خودش را به موش مردگی می زند، گربه می خوردش. در چشم پزشکی پزشک:« متأسفانه چشم شما دوربین شده.» بیمار: «آخ جان! پس می توانم یک حلقه فیلم بیندازم توش و چند تا عکس بگیرم.» در کلاس درس معلم:« بگو ببینم، برق آسمان با برق منزل شما چه فرقی دارد؟» دانش آموز:« اجازه! برق آسمان مجانی است، ولی برق خانه ما پولی است.» نشانی اتوبوس سرچهار راه رسید. پیرمردی از مسافرها، عصایش را روی پشت شاگرد راننده گذاشت و گفت: « این جا چهار راه سعدی است؟» شاگرد راننده گفت:« نخیر، این جا ستون فقرات بنده است.» فراموشی مردی به مطب پزشک رفت و گفت: «آقای دکتر! چند وقتی است که بیماری فراموشی گرفته ام. چه کار کنم؟» پزشک:« اول بهتر است تا فراموش نکرده ای، ویزیت مرا بدهی.» در کلاس ریاضی معلم:« ناصر! اگر حمید ۵ تا مداد داشته باشد و ۳ تای آن را به رضا بدهد، چند تا مداد برایش می ماند؟» ناصر:« آقا اجازه! ما حمید را نمی شناسیم و کاری هم به کارش نداریم.» تکرار تاریخ پسری به پدرش گفت:« پدرجان! یادتان هست که می گفتید اولین دفعه که ماشین پدرتان را سوار شدید، ماشین را درب و داغان برگرداندید خانه؟» پدر: «بله پسرم!» پسر: «باز هم یادتان هست که همیشه می گویید تاریخ تکرار می شود؟» پدر:« بله پسرم!» پسر: «خب، امروز بار دیگر تاریخ تکرار شد.» آموزش از مردی پرسیدند: «کباب را چطور می پزند؟» مرد جواب داد:« از آشپزی سررشته ندارم. آن را درست کنید، خوردنش را به شما یاد می دهم.» وای ...! مشتری: « این کت چند است؟» فروشنده:« ۱۰ هزار تومان.» مشتری: « وای! اون یکی چی؟» فروشنده: « دو تا وای!» آرزوی سلامتی روزی شخصی به عیادت دوستش رفت و حال او را پرسید. او گفت: «تبم قطع شده ولی گردنم خیلی درد می کند.» شخص عیادت کننده با خونسردی گفت:« امیدواریم آن هم قطع شود.» ها، ها، ها ...! بیکاری شخصی ساعتش کار نمی کرد. رفت گشت، برایش کار پیدا کرد. در عکاسی عکاس:«دوست دارید عکستان را چگونه بگیرم؟» مشتری:«مجانی!» به شرط چاقو مردی بادکنک فروشی باز کرد، اما بعد ازمدتی ورشکست شد، چون بادکنک هایش را به شرط چاقو می فروخت. در کلاس فارسی معلم: وقتی می گوییم «دانش آموزان کلاس تکلیف های خود را با میل انجام می دهند.» «میل» در این جمله چه نوع کلمه ای است؟ دانش آموز:« اجازه! حرف اضافه.» درسینما اولی:«ببخشید شما روی صندلی من نشسته اید.» دومی:«می توانی حرفت را ثابت کنی؟» اولی:«بله!چون بستنی قیفی ام راروی آن جا گذاشته بودم.» در کلاس زیست شناسی معلم:« سعید! دو تا حیوان دو زیست نام ببر.» سعید:«قورباغه و برادرش.» دروغگوها اولی: «یک روز توپم را شوت کردم، رفت کره ماه، خورد توی سر یک نفر و برگشت.» دومی: «عجب! پس آن توپی را که خورد توی سرم تو شوت کرده بودی؟» ها، ها، ها ...! دزدی صاحب خانه:« آی کمک، کمک! دزد!» دزد:« داد نزن بابا! کمک لازم نیست، من با خودم چند نفر آورده ام.» استراحت اولی:« از بس استراحت کردم، خسته شدم.» دومی:« خب یک کم استراحت کن.» نقاش تنبل اولی:« چه نقاشی قشنگی! اما معلوم نیست طلوع آفتاب را نشان می دهد یا غروب آن را.» دومی:« نگران نباش. من می دانم غروب آفتاب است. این نقاش هیچ وقتی زودتر از ۱۲ ظهر از خواب بیدار نمی شود.»